مى گویند روزی بهمنیار، شاگرد بوعلی سینا به استاد خود گفت: شما از افرادى هستید كه اگر ادعاى پیغمبرى بكنید، مردم مىپذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مىآورند.
بوعلى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمىفهمى !
بهمنیار گفت: نه مطلب حتما از همین قرار است.
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنین نیست...
گذشت تا آنكه در یك شب زمستانی سرد كه آن دو با یكدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، نزدیك صبح كه مؤذن اذان مىگفت، بوعلى بهمنیار را صدا كرد و گفت: برخیز.
بهمنیار گفت : چه كار دارید؟!
بوعلى گفت : خیلى تشنه ام. یك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم .
بهمنیار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ایجاد مریضى مىكند.
بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنهام شما براى من آب بیاورید، چكار دارید.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستید و لكن من خیر شما را مىخواهم من اگر خیر شما را رعایت كنم ، بهتر از این است كه امر شما را اطاعت كنم .
پس از آنكه بوعلى سینابراى شاگردش اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است نه اینکه طلب خیر برای استاد داردگفت: من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان كنم . آیا یادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پیغمبرى نمى كنى؟! اگر ادعاى پیغمبرى بكنى مردم مى پذیرند...
شما كه شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس خواندهاى، مىگویم ، آب بیاور، نمىآورى و دلیل براى من مىآورى ، در حالى كه این شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اكرم بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى منارهی به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله " را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من كه بوعلى سینا هستم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
ارسال دیدگاه